عنوان داستان : 00:00
به ساعت روی میز نگاه کرد. 00:00 قرمز رنگ روی صفحه روشن شد. سریع از روی مبل رنگ و رو روفتهاش بلند شد ، کیسهی زبالهای که با خرت و پرتهای الکی پرکرده بود تا شبیه کیسه زبالهی واقعی شود دستش گرفت و از آپارتمان بیرون زد. عمداً روی پلهها پا میکوبید و پایین میرفت . سیگار بهمنش هم روشن کرده بود و پکهای عمیق به آن میزد تا بویش در راه پله بپیچد و همسایهاش مطمئن شود او در آپارتمانش نیست ، اگر مطمئن میشد هدایت بیرون رفته دیگر رأس ساعت صفر پشت درِ آپارتمانش سبز نمیشد.
هدایت اصلا برای سکوت و آرامشش بود که اینجا را اجاره کرده بود. آپارتمانی دو طبقه و قدیمی ساز در بنبستی گل و گشاد در خیابان عراقی . خیلی اتفاقی از آن خیابان گذشته بود و شیفتهی سکوت محله و وقار چنارهای تنومندش شده بود . وقتی بنگاهی گفته بود صاحبخانه زنی تنها و بی سرو صدا است و نصف بیشتر سال هم خارج از کشور ، نه کاغذدیواری های چرک مرده ی طبقهی بالا به چشمم آمده بود، نه میلههای زنگ زده ی محافظ پنجرهها و نه درِ آپارتمان که چفت و بست حسابی نداشت. آمده بود و طبقهی دوم را اجاره کرده بود تا در سکوت بتواند رمانش را بنویسد.
زن صاحبخانه اما یک ماه نشده هوای رفت و آمد با هدایت به سرش زده بود. اولین نیمه شب با بشقابی پای سیب بالا آمده بود و گفته بود چون نصف شبی بوی پای سیب راه انداخته دلش نیامده برای همسایهاش نیاورد. هدایت که بعد از جدایی از همسرش دل خوشی از زنها نداشت خواسته بود روی خوش نشان ندهد اما بوی عطرِ یاس که در مشامش پیچیده بود در را کامل باز کرده بود و نگاهش که به چشمان سیاه و کشیدهی زن افتاده بود دلش ریخته بود و لبخندی خود بخودی روی لبش نشسته بود.
طبقهی اول که رسید پاهایش سست شد. بدش نمیآمد مِی بانو ناگهان در آپارتمان را باز کند و غافلگیرش کند. یک هفته بود که هرشب نیمه شب پشت در آپارتمانش میآمد . هربار با قهوه ، کیک ،دسر یا سیگار بهمن غافلگیرش میکرد و همانجا پشت در آنقدر از زمین و زمان حرف میزد تا شاید هدایت به داخل دعوتش کند ، اما او هرشب پشت در نگهش میداشت . نمیخواست دعوتش کند داخل آپارتمان. بعد از مونا حوصلهی هیچ زنی را نداشت . مونا یک سال بیشتر میشد که از او جدا شده بود و با صمیمی ترین دوست هدایت ازدواج کرده و رفته بود. بنگاهی گفته بود صاحبخانه زنی سن و سال دار است، برای همین با خیال راحت قرارداد بسته بود . اما مِی بانو بظاهر همسن و سال خودش به نظر میرسید بود، چهل ساله یا حتی کمتر. همان شب دوم که دمنوش هل و زعفران آورده بود ،شال از سرش سر خورده بود و موهای خرماییاش روی شانههایش ریخته بود وعطر یاس هدایت را گیج کرده بود ، همان شب رفته بود برگه قرارداد را پیدا کند تا سال تولد مِی بانو را ببیند اما برگه ی قرارداد میان آنهمه ورق و کتاب مثل سوزن بود در انبار کاه!
کیسهی زباله را با سرو صدا در دستش جابجا کرد و در ورودی را با سرو صدا باز کرد اما خبری از می بانو نشد. تا سر بن بست رفت و تا کنارِ سطل زباله و تا پایِ چنار تنومند و تا ته کشیدن سیگارش ، پایش معطل میکرد و دلش بیتابی، باید مراقب دلش می بود مبادا کار دستش بدهد . یادِ مونا افتاد که در دادگاه گفته بود هربار شوهرم رمان می نویسد خطرناک میشود، توهم میزند، من امنیت جانی ندارم. باید حواسش را جمع میکرد و نمی گذاشت پای می بانو به زندگیاش باز شود . به آسمان نگاه کرد ، هیچ ستارهای دیده نمیشد . برگشت سمتِ انتهای بن بست . اما اینبار بی سرو صدا وارد شد و پاورچین پله ها را بالا رفت و آرام داخل آپارتمانش خزید و در را بیصدا بست.
-دیگه داشتم نگرانتون میشدم.
هدایت خشکش زد. صدای می بانو بود . هدایت ماند که زن چطور داخل آپارتمان شده ، چطور بی اجازه وارد شده و در پذیرایی روی مبل جا خوش کرده است.
-نصف شبی هوای خرمالوها زد به سرم . گفتم شما هم حتمی از پنجره خرمالوها رو می پایی...خوب کردید کتابخونه رو کنار پنجره گذاشتید...خیلی کتاب دارید ها!...گفتید نویسندهاید؟!
هدایت حسابی غافلگیر شده بود، هیچ وقت نگفته بود نویسنده است . همیشه این می بانو بود که حرف میزد نه او.
-تا ننشستید مهتابی هم روشن کنید ، اینجا خیلی تاریکه!
هدایت مطیعانه مهتابی را روشن کرد، مقابل می بانو روی مبل نشست و نگاهش به دستهای زیبا و انگشتان کشیدهاش که خرمالوها را با ظرافت برش میدادند ، خیره ماند . نمیدانست چرا نمیتواند به میبانو اعتراض کند، چرا اخم و تخم نمیکند ، چرا مثل وقتهایی که مونا بی اجازه وارد اتاقش میشد تا برایش چای بیاورد و او سرش فریاد میکشید که بیرون برود و تمرکزش را بهم نریزد سر این زن فریاد نمیکشد. شاید چون شبیه شخصیت زن رمانش است . ساده و صمیمی ، پرحرف اما دلنشین ، زنی که بوی عطر یاس می دهد ودستپختش معرکه است ، دانشگاه رفته نیست اما فهم و درک دارد،زنی که زن بودن را خوب بلد است.
-هوووم! مزهی پاییز میده!
مِیبانو برشی دیگراز خرمالو در دهانش گذاشت و بقیه را سمتِ هدایت گرفت .هدایت خرمالو دوست نداشت اما نمیتوانست دست زن را پس بزند.دست دراز کرد خرمالو بردارد که صدای زنگ در بلند شد.
می بانو لبخند زد: « کیه نصف شبی؟... »
هدایت به ساعت نگاه کرد. 00:00چشمانش گرد شد . عینکش را برداشت اما ساعت رأس صفر بود. حتما ساعتش خراب شده بود . دوباره صدای زنگ بلند شد. می بانو تکه خرمالوی دیگری دهانش گذاشت و ابرو بالا انداخت.
هدایت گوشی آیفون را برداشت : « بله؟...بله !» داشت فقط گوش میداد و چشمم به مِی بانو بود که آرام بلند شد و سمت پنجره رفت، امشب در لباس حریر سفیدش بسیار زیباتر و جوانتر از هرشب به نظر میرسید. هدایت چشمش به می بانو بود اما گوشش به مردی بود که خودش را پلیس معرفی میکرد: « چطور متوجه نشدید؟ .... الان یک هفته است ...بوی گندش ساختمان رو برداشته » پلیس داشت برای هدایت توضیح می داد که همین الان طبقهی پایین هستند، که پیرزن صاحبخانهاش یک هفته است در آپارتمانش مرده و تماس فرزندانش از خارج از کشور باعث پیگیری پلیس شده، افسر پلیس از هدایت خواست فردا برای پارهای توضیحات به کلانتری برود.
هدایت گوشی آیفون را گذاشت .مِی بانو با بشقاب خرمالو کنارش آمد : « اسم رمانتون چیه ؟ »
هدایت برشی خرمالو برداشت و گفت ... هیچ نگفت .
لام. جیم
نقد این داستان از : بهاءالدین مرشدی
درود. به گمانم داستانهایی که یکی از شخصیتهایش نویسنده است، امکانات زیادی برای داستاننویس ایجاد میکند و البته همیشه هم محصول خوب از آب در نمیآید. اما داستان چهار صفر شما را که نگاه میکنم میبینم عناصر خوبی در آن نهفته است اما این عناصر به جا و درست استفاده نشده است. اولین بخش آن، استفاده از نام هدایت و نویسنده بودن آن که ذهن را خواه نا خواه به سمت صادق هدایت میبرد، بنابراین انتظار هر پیشامد ذهنگرایانهای در داستان محتمل است. در ادامه هم میبینیم این ذهن و تخیلات و توهمهای شخصیت داستان است که ما را با خودش همراه میکند. اینها عنصرهای خوب داستان شماست. اما کجا این عناصر کار دست داستان میدهد؟ درست جایی که قرار است شما دست به پرداخت داستان بزنید. یکی از آفتهای نوشتن این است که دلمان میخواهد سریع داستانمان را تعریف کنیم. این است که خیلی وقتها داستان جانش را از دست میدهد یا بیرمق میشود چون نویسنده نتوانسته از چیزهایی که در دستش است درست استفاده کند. رفت و آمدهای بین خیال و واقعیت را در بسیاری داستانها میبینیم. این داستان هم جزو همانها محسوب میشود. مثلا شما رمان «شاهزداه احتجاب» نوشته هوشنگ گلشیری را ببینید. مدام بین همین خیال و واقعیت پرسه میزند یا همان «بوف کور» صادق هدایت را هم اگر ببینید، این رفت و آمدهای واقعیت و خیال را میبینیم. اما چیزی که در این رمانها فراموش نمیشود استفاده درست از این رفت و آمدها است. اینکه داستاننویس عجلهای برای پرداخت داستانش ندارد و با صبر همه عناصر را کنار هم میچیند. مقدمهچینی میکند و طرح موضوع میکند و آن را بسط میدهد و درنهایت به مقصودی که میخواهد میرسد. در داستان چهار صفر چیزی که وجود دارد مقدمهچینی است، اما طرح موضوع نداریم. نویسندهای که خانهای اجاره میکند و پیرزن همسایه در قامت یک زن جذاب در برابر او ظاهر میشود. داستان باید اینجاها شکل بگیرد. یعنی بسط دادن داستان. جایی که باید همه مقصود داستان را در آن ببینیم. جایی که نویسنده قدرتش را به ما نشان میدهد. تنها دادن اطلاعاتی مختصر در داستان کافی نیست. باید دید این اطلاعات به چه درد داستان میخورد. مثلا حضور زن قبلی هدایت یعنی مونا، چه کارکردی در داستان دارد؟ چرا شخصیت به این خوبی در داستان بسط داده نشده؟ شخصیتی که میتواند بیشتر از اینها هدایت را به ما بشناساند و نه تنها در این بسنده کند که وقتی رمان مینویسد خطرناک میشود. این خطرناک بودن را در هیچجای داستان نمیبینیم. اگر میخواهید خطرناک جلوه کند باید غیر از این جمله نشانههای دیگری هم در داستان میگذاشتید تا این خطرناک بودن جلوه بیشتری داشته باشد. داستان شما داستان عجولی است. داستانی است که به حداقلها رازی است به اینکه بگوید شبهای قبل هم زن صاحبخانه در قامت یک زن جذاب بر شخصیت داستان ظاهر میشود و حالا این زن در یک حرکت ناگهانی تبدیل میشود به پیرزن مرده صاحبخانه که طبقه پایین مینشیند. چه اتفاقی رخ داده است؟ به گمان من هنوز داستان شکل نگرفته. چون اطلاعاتی رد و بدل نشده. از خیالپردازیهای هدایت چیز جانداری نمیبینیم که بخواهد ما را مشتاق کند یا حتی این گمان را که هدایت پیرزن را کشته که گمان جذابی است در ما ایجاد کند. داستان شما عناصر خوبی برای یک داستان رفت و برگشتی بین خیال و واقعیت دارد اما چیزی که این داستان کم دارد این رفت و آمدها است. با اینحال توصیفها و شکل روایتی که انتخاب کردهاید خوب هستند و آدم را به خواندن ترغیب میکند. بخش رمانتیک داستان و احساسی که این نویسنده با زن صابخانه ایجاد میکند خوب از آب در آمده، اما این باعث نمیشود که زن همسایه بیدلیل و بدون اجازه هدایت وارد خانه بشود. حتی اگر در خیال او این مساله رخ دهد. رمانتیک بودن بخشهای عمده داستان میتواند قلقلک کردن احساسات ما کمک کند، اما قطعا باید به پیشبرد داستان هم کمک کند. یکبار دیگر داستان را بردارید و خیالهایش را بیشتر کنید، مرزهای بین خیال و واقعیت را بشکنید و یکبار دیگر هم رفت و برگشتهای خیال و واقعیت دو رمانی که در بالا اشاره کردم را ببینید.