عنوان داستان : سفر پیدایش
نویسنده داستان : محمد محسن مهدی زاده نایینی
آفتاب درست وسط شیشهی مرباخوریای افتاده بود که بابا توی دستش گرفته بود. شیشه داشت برق میزد و از دور که میدیدی، انگار بابا داشت چاقویی را بالا سرِ مامان تکان میداد. مردهشور هم لابد آن اول چنین چیزی دیده بود که دویده بود بالا سر قبر. میگفت چشمش که به بابا افتاد، نفسنفسزدن هاش فراموشش شد و خیره ایستاد سرجاش. زمستان بود و سوزی میآمد که میخواست استخوانهای آدم را بشکند اما آسمان یک لکه ابر نداشت. گورها سینهکش تا نیمهی قبرستان پیش آمده بودند و نیمهی پایین پیش نیمهی بالا، مثل کلهی کچلی بود که بالاسرِ محاسنِ پُر صورت توی ذوق میزد. من و پیمان دیروز آمدهبودیم همینجا عقرب بگیریم. پیمان میگفت «مغزِ نداشتهی عقرب بیشتر از تو کار میکند؛ میداند باید لای کدام خاک بخزد.» من دردم میآمد. هم از لیچارهایی که پیمان بارم میکرد، هم از فکر جسدم که لابد سی سال بعد میافتاد همینجا و باید با عقربها میساخت. دو تا عقرب گرفتیم. هردو نصف عقربهایی که توی کتاب علوم بودند، هردو به زردیِ شاش. عقم گرفته بود. ریختیمشان توی مشما و راه افتادیم. پیمان بیشتر از من از عقرب میترسید. دستش را صاف نگه داشته بود تا عقربها را یک بدن از خودش دور کند. مدام هم مشما را میپایید که مبادا خزیده باشند بالاتر. سر فلکه، راه خانههامان از هم جدا میشد. بهش گفتم یکیشان سهم من است. گفت «این همه راه من آوردمشان. روت میشود سهم بخواهی؟» بعد هم راهش را کشید و رفت. هوا سرد بود. آبنمای حوضِ فلکه را خاموش کرده بودند. حوض ترک برداشته بود؛ لابد به خاطر همان یک ذره آبی که از پاییز باقی مانده بود و نمیپرید. نشستم روی زمین و به ترک تکیه دادم. سرمای سنگ پیچید لای موهام. عصبانیتر شدم. خاکی را که روی کفلهای شلوار نشسته بود تکاندم و راه افتادم طرف خانه. شیشهی مربای توی حیاط را برداشتم و زدم بیرون. یکی از عقربها سهم من بود.
عصرها باد لای گیسهای سبز تبریزی گوشهی قبرستان میدود و کمی که میگذرد، نفسش بند میآید و میایستد. عصرها کسی گلوی شهر را میگیرد که هیچ اتفاق مهمی نمیافتد. مرگ و میرها یا مال صبحهاست یا اواخر شب. گورکن همهکارهی قبرستان است. عصرها که بیکار میشود، ردای مشکی بلندی میپوشد و بالاسرِ قبرها قرآن میخواند. گورکن مرده زیاد دیده بود، اما این اولین بار بود که مرگ را جلوی چشمهاش میدید. گذاشت برقِ شیشه چندباری توی چشمش بیفتد و بعد تازه به خودش آمد و دوید سمت درِ قبرستان. یک کله تا فلکه دوید، دست شوهرخاله را گرفت و آوردش بالاسر بابا. بابا چیزی نمیشنید. هرچقدر داد زدند «مرتضی! مرتضی! داری چیکار میکنی؟» محل نداد. نشسته بود روی سینهی مامان. با یک دست شیشه را نزدیک دهن مامان گرفته بود و با آن یکی دست، کلهی مامان را محکم بالاسر قبر نگه میداشت. صورت مامان آرام بود اما دهنش را سفت بسته بود و دندانهاش را به هم فشار میداد. با چشمهای قهوهایش خیره شده بود توی چشمهای بابا. خیال میکرد هنوز میتواند شقالقمر بیست سال قبل را بکند و فشار بازوهای بابا را بشکند. نتوانست. نمیتوانست. بابا سرخ شده بود و میخواست هرجور شده، آن چیزی را که توی شیشه بود به مامان بخوراند. شوهرخاله یک قدم پیش رفت. دستش را بلند کرد که بگذارد روی شانهی بابا و سر عقلش بیاورد. بابا شیشه را گذاشت روی زمین و شروع کرد گریهکردن. از پشت کپهی سیمان که نگاهش میکردم، از همان فاصلهی سی، چهل قدمی، میدیدم که شانههاش تکان میخورند. شوهرخاله خیال میکرد تیرش به هدف نشسته. با صدای کمجانی نالید «مرتضی جان! شیشه را بده.» دست بابا محکم دور شیشه قفل شد. شوهرخاله دید که چیز زردی تهِ شیشه وول میخورد. اما نفهمید چی.
یکساعتی بود که پشت آن کپه قایم شده بودم اما پیمان پیداش نشده بود. همیشه همین موقعها میآمد. دیروز از لای در همیشه بازشان خزیدم تو. خانهی دوطبقهی بزرگی داشتند. پایین آشپزخانهای بود با سقف مشکی ِدودهگرفتهای و حیاطی که توش مرغ و خروسها را ول کرده بودند. آن بالا را هم گذاشته بودند زندگی کنند؛ پر اتاق بود، هفت هشت تا. اتاق پیمان درست کنج خانه بود. مجبور بودم از جلوی همهی اتاقها بگذرم و بدمصیبتی بود. اما خوبی خانهی بزرگ این است که هیچکس حساب این را ندارد که کی کجاست و این کیست که دارد وسط خانه میپلکد. جلوی در که رسیدم، پیمان چارزانو روی زمین نشسته بود و طاقچه را نگاه میکرد. سر که گرداندم، دیدم مشما را روی طاقچه گذاشته و با کتاب کلفتی درش را محکم کرده. لابد میترسید عقربها بیرون بیایند. در را باز کردم و پریدم توی اتاق. قبل از این که پیمان به خودش بیاید، جستی زدم و مشما را برداشتم. گفت «بگذار سر جاش.» گفتم «نمیگذارم.» دوید تا خودش از دستم بگیرد. پلاستیک را کوبیدم به صورتش. از پلاستیکِ خالی میترسید. نشست و هی لپش را مالید مبادا گزیده باشند. جیغ و دادمان خانه را برداشته بود. خواهر پیمان خزیده بود تو و پشت سرم داشت دعوا را دید میزد.
«ببین مسعود این مثل هردفعه نیست که من بچهبازیهات را تحمل کنم. خدا شاهده نگذاری سر جاش دیگه اسمت را هم نمیآرم.»
عوضی داشت مرا از تنهاشدن میترساند.
«یک قدم جلوتر بیایی یکیش را میندازم توی یقهی خواهرت، آن یکی را هم میندازم روی زمین که جرئت نکنی از اتاق بیای بیرون و به دادش برسی. از فردا پات را بگذار توی قبرستان تا ببینی چی به سرت میآرم.»
این را گفتم و زدم بیرون. من هیچوقت آن آدم بیرگی که پیمان فکرش را میکرد نبودم. حالا درست که هردفعه که لیچار بارم میکرد سق دهنم خشک میشد و یادم میرفت آن روی خودم را نشان بدهم، اما دلیل نمیشد. هیچ وقت هیچ چیز دلیل نمیشود. حالا هم انگار همهی سیمانهای روبرو به پام خشک شده بودند. بابا داشت زار میزد و اشکهاش روی صورت مامان میچکید. مامان نمیتوانست گریهکردن مرتضاش را تاب بیاورد. میخواست داد بزند آخ که لب ورچید. ترسید دهنش که باز شود بابا کارش را بکند. لب ورچیدنهای مامان صدا دارند. آخرین بار که لب ورچید، بهمن پارسال بود. بابا داشت نمای خانه را رنگ میزد که از داربست افتاد پایین. مامان آمد بگوید «آخ! مرتضام!» دید خیلیها ایستادهاند و آهِ سرد او، ممکن است جگر کسی را خنک کند. چیزی نگفت. به جاش لب ورچید.
شوهرخاله به مجرد این که وولخوردن آن چیز زردرنگ را دید، پا پس کشید. با آرنجش کوبید توی پهلوی گورکن و با چشمهاش به شیشه اشاره کرد. گورکن دهانش را برد جلوی گوش شوهرخاله و گفت «عقرب بود آقا! من با چشم خودم دیدم.» شوهرخاله تا الان فکری بود کدام سِحر است که به خوردن چیزی توی قبرستان باطل میشود، اما حالا دیگر حساب کار دستش آمده بود. درست توی همان دست مخمصهها گرفتار شده بود که وقتی میخواست جلوی من کارکشته به نظر برسد ازشان میگفت. همانها که «اگر پا پیش بگذاری کسی نمیگه کاری کردهای و اگر ضرریش به تو برسه، همه به حماقتت میخندند.» شوهرخاله روبروی بابا، پهلوی گورکن ایستاده بود و نمیدانست باید چکار کند. از عقرب میترسید. از هر خزندهای وحشت داشت. هر موقع با خاله میآمد خانهی ما، طرف اتاق من نمیرفت. مامانجون برام خرخاکی میگرفت. از اینها که لاکِ مشکیِ سفت دارند. هزارپا هم میگرفت. میکردشان توی شیشه و میداد بگذارم توی اتاقم. اولین بار که چشم شوهرخاله بهشان خورد، انگار که پنجهی سردی روی کمرش نشسته باشد، رعشهای به تنش افتاد و گفت «چشم از اینها برنداری ها.» میگفت «یک دست بهشون بخوره اتاق شبیه طبقهی هفتم جهنم میشه؛ عقرب روی خرخاکی میلوله، هزارپا روی خرخاکی میرقصه.»
زندگی ما آرام بود. همهمان را میگویم. از من و بابا و مامان بگیرید تا شوهرخاله و گورکن و پیمان. اما امروز، رخوت هرروز را نداشت. باد میپیچید لای گیسهای تبریزی قبرستان و رهاشان نمیکرد. داشت دانه دانه برگهای تبریزی را میریخت. انگار میخواست چشمهای تبریزی را ببوسد. مدام موهاش را نوازش میداد بلکه سرش را بیاورد بالا و خیره بشود توی چشمهای باد. شوهرخاله گمان میکرد خواب است. زندگی هرروزش اینقدر ماجرا نداشت. لابد برای همین بود که دل به دریا زد و دهنش را باز کرد. لابد میخواست به حادثهای، مچ خواب را بگیرد و از این کابوسِ بیسابقه بپرد.
«مرتضی اگر میخواهی بکشیش که این راهش نیست. عقرب را ببلعه که چیزیش نمیشه.»
بابا این را که شنید گریهاش بند آمد. چشمهاش را بسته بود و سرش را تکان میداد. سرتکاندادنهای بابا صدا داشت. من میشنیدم.
«من ثریا را ... من چرا باید ثریا را بکشم؟»
«پس چرا عقرب به خوردش میدی آقا؟»
گورکن هم به حرف آمده بود. من گوشهام داشت از صدای سرتکاندادنهای بابا کر میشد. بابا هر موقع میدید جواب روبروی آدمهاست و باز فکشان کار میکند سر تکان میداد. من چند باری از بابا سوال پرسیده بودم و از سرتکاندادنهاش گوشم گرفته بود. پیش خودم قسم خورده بودم دیگر پاپیش نشوم. اما این دو تا هیچی نمیدانستند.
«راست میگه مرتضی. شیشه را بده دست من اگر کاری با ثریا خانم نداری.»
بابا جیغ زد: «میخوام این بچه بیفته.»
از دور شوهرخاله را میدیدم که پیِ من میگردد. میخواست بگوید «ببین حماقتش نصیب من شد.» از چشمهاش میخواندم که میخواست بلایی سر گورکن بیاورد که اسیرِ چنین ماجراییش کرده بود.
«من نمیفهمم مرتضی.»
دودل بود بپرسد یا نپرسد.
«بچهی خودت نیست زبانم لال؟»
بابا هیچوقت اینجوری سر تکان نداده بود. من قبرستان را میدیدم که کج شده بود سمت بابا و داشت از صدای سرتکاندادنهاش خرد میشد. من میدیدم که سیمانهای روبروم دارند سفت میشوند. باد را میدیدم که از تبریزی دست کشیده و دارد خیره بابا را نگاه میکند.
«لال شی مجتبی. چه حرفیه که میزنی؟ معلومه که هست.»
«بچه رو دوست نداری؟»
«اتفاقا خیلی دوستش دارم. بچهی ثریاست.»
«من نمیفهمم.»
بابا آه بلندی کشید. اشک توی چشمهای مامان حلقه زد. بابا میخواست اشکهای دور چشم مامان را ببوسد.
نالید «من از تعلق میترسم.»
گورکن و شوهرخاله وا رفته بودند. شهر دیوانه زیاد داشت، اما آنها نمیدانستند با این یکی باید چکار کنند. دیگر رمق نداشتم روی پام بایستم. سرجام نشستم و به کپهی سیمان تکیه دادم. چشمم به پیمان خورد که داشت از لای در سرک میکشید. این تکهی قبرستان همیشه خالی بود و حالا چهارنفر بالای قبر تازهکندهای ایستاده بودند. نرمنرمک خودش را از گوشهی دیوار داخل کشید. نزدیکتر که شد، چشمش به بابام و شوهرخاله افتاد. دلش گرمتر شد. جلوتر که رفت، شیشه را دید؛ با عقربی که توش بود و داشت روی خودش میلولید. ترسیدم کار از کار بگذرد. هرچه جان داشتم، توی پاهام جمع کردم و دویدم. پیمان دید دارم سمتش میدوم. جستی زد، شیشه را از دست بابا گرفت و دوید. بهش رسیدم. گلاویز شدیم. شیشه شکست. عقرب افتاد روی مچ دستم. گُر گرفتم. قبرستان را میدیدم که داشت به تنها تارموی کلهی کچلش میخندید، تبریزی را میدیدم که بغل دست باد نشسته بود و داشت اشک میریخت، بابام را دیدم که مامان را بغل زده بود و داشت میخندید.
دوست عزیزم سلام؛ راستش را بخواهی به وقت خواندن داستانت یادم رفت که این داستان را برای نقد کردن میخوانم. فکر کردم در حال خواندن داستان از روی تفریح هستم، مثل همان وقتی که یکی از کتابهای کتابخانه را برمیدارم شروع به خواندن داستان میکنم. تبریک صمیمانه من را بپذیر. از خواندن داستانت لذت بردم و به نظرم وقتی داستان برای مخاطب لذتبخش باشد کارش را به درستی انجام داده است. داستان تو پر است از لحظههای ناب، لحظههایی که به مخاطب سوزن میزند و او را متوجه این مساله میکند که در حال خواندن یک داستان ناب است. شرط موفقیت یک داستان همراهمی مخاطب با کلمه به کلمه آن است و وقتی فهم مخاطب از داستان عقب بیفتد، آن وقت مخاطب داستان را رها میکند. این خطر داستان تو را تهدید میکند که مخاطب زیادی از آن عقب بماند و جایی تسلیم داستان شود و آن را رها کند. دلیل این اتفاق در شکل اطلاع رسانی قطرهچکانی است که برای داستانت انتخاب کردهای. تو داستانت را از اوج شروع کردهای؛ از آنجایی که ما با بالاترین تاب و توان تعلیق موقعیت داستانیت طرف هستیم. حرف من این است که وقتی داستان به این جذابی داری که بلدی آن را به این خوبی تعریف کنی، چرا در دادن اطلاعات به مخاطب خساست به خرج میدهی؟ گاهی وقتها، یعنی بیشتر وقتها نویسنده باید به داستانش اعتماد کند و بداند داستان تنها یک گرهافکنی پیچیده و یک گرهگشایی نیست، داستان پیش از اینها شروع میشود و بعد از اینها ادامه پیدا میکند، آن وقت است که مخاطب تا مدتها داستان را در خاطرش نگه میدارد و با آن زندگی میکند اما در مورد داستان تو چون به یک گره پیچیده دراماتیک و گره افکنی از آن قناعت کردی ما فقط به وقت خواندن آن لذت میبریم و بعد از آن داستانت را فراموش میکنیم و این، برای داستان به این خوبی کم است. داستان تو باید یقه مخاطب را بگیرد و تا مدتها او را راحت نگذارد. داستانت را به دو خرده روایت تقسیم کردهای؛ یکی ماجرای راوی و دوستش که برای گرفتن عقرب به قبرستان رفتهاند و باقی ماجرا که موی لای درزش نمیرود و دیگری ماجرای عقرب خوراندن پدر راوی به مادرش در قبرستان و ترس از تعلق به بچهای که در شکم مادر است. به نظرم کمیت باورپذیری این روایت کمی لنگ میزند. ما جز خرده روایت پایین افتادن پدر از روی داربست هیچ کجا با شکل رابطه جاری و ساری میان پدر و مادر راوی مواجه نیستیم، در مورد رابطه راوی و پدر و مادرش هم هیچ نمیدانیم و این به بزرگترین نقطه ضعف داستان تو تبدیل شده است به همین خاطر است که وقتی پدر به خاطر ترس از تعلق میخواهد به مادر راوی عقرب بخوراند، با خودمان میگوییم چرا؟ ما باید این ترس را در گذشته دیده باشیم که باورش کنیم. آن وقت روایتِ تر و تمیز اول، برای نتیجهگیری مینشیند روی روایت درنیامدۀ دوم و تاثیرش را از دست میدهد. به نظرم تو یک نویسنده درجه یک هستی، داستان نوشتن را بیشتر جدی بگیر و برایش وقت بیشتری بگذار. اطمینان دارم که بعد از این بیشتر از اینها در مورد تو خواهم شنید.