عنوان داستان : ماه نشین
نویسنده داستان : مجتبا نیک سرشت
- راستش رو بخوای نمیدونم از کجا باید شروع کنم
- از هرجایی که دوست داری. من قرار است در این یک ساعت گوش شنوای شما باشم.
- چقدر جالب!
- اینکه گوش شنوا باشم جالب است؟
- نه اینکه از هرجا دلم بخواد میتونم شروع کنم.
- خب این قصهی شماست و اگه بخواهید درمان بشوید شما باید حرف بزنید.
- یعنی از اولین ماهگرفتگی بگم؟
- خوشحال میشوم.
- ولی من خوشحال نمیشوم
- چرا؟
- چون در اولین ماهگرفتگی مادرم مرد!
- ببخشید! نمیدانستم.
- عیب نداره! می دونید چیش جالب بود؟
- اینکه مادرتان شب ماه گرفتگی مرد؟
- نه!
- پس چه چیزی جالب بود؟
- اینکه من تا همین چند سال پیش نمیدونستم وقتی میگن ماه گرفت یعنی چی؟
- عجب! چطور؟ مگر شما مدرسه نرفتهاید؟
- نرفته اید! چرا شما اینقدر لفظ قلم مینویسی؟
- بخاطر حفظ ادبیات از نابودی!
- دم شما هم گرم. پس توی روستای ما ادبیات نابود شده.
- روستا؟
- آره دیگه ما داخل روستای ماه بودیم.
- روستای ماه؟
- آره دیگه. مگه اسمش رو نشنیدید؟
- شوربختانه خیر! در کدام استان است؟
- کنار خورشید!
- عذرخواهی میکنم ولی قرار بر لودگی نبود. در اینصورت ارتباط ما قطع خواهد شد.
- نه به خدا راست میگویم. سخته لفظ قلم حرف بزنم.
- شما هر طور راحت هستید صحبت بفرمایید.
- چشم! روستای ماه یکی از روستاهای خورشید هست. داخل کهکشان راه شیری!
- معلوم است شما وقت بیکاری خود را با اتلاف وقت دیگران میگذرانید! شب بخیر.
- نه صبرکن! الان برات موقعیتش رو میفرستم.
- لزومی ندارد!
- 35°20'N 52°25'E
- این که موقعیت گرمسار است.
- جدی؟
- بله این موقعیت جغرافیایی یکی از شهرهای استان سمنان است. قرار نبود به هم دروغ بگوییم. شما گفتید مشکل دارید و وقت ملاقات میخواهید. من هم گفتم تمام مشاورههای من مجازی است و امکان ملاقات حضوری وجود ندارد. برای همین داریم صحبت میکنیم. برای اینکه شما مشکلت را مطرح کنی. نه اینکه با جملههای چرت و پرت وقت من را بگیری و موقعیت جغرافیایی شهر مادری من را که از آن بدم میآید برایم بفرستی و بگویی این روستای شماست. اسمش هم ماه است.
- من هم دارم مشکلم رو میگم. من چکار کنم شهر مادری شما با روستای ما داخل یک موقعیت جغرافیایی هستند! بعدش شما خودت گفتی از هرجا دوست داری شروع کن. من چه میدونستم اسم روستای من رو بشنوید به هم میریزید.
- من به هم نریختهام. وقتم برایم ارزشمند است.
- ولی سر من داد زدید.
- ببخشید! من وقت اضافی ندارم.
- میشه برم سر اصل مطلب؟
- بفرمایید. ولی جدی و بدون حاشیه!
- ماه شب چهارده!
- چطور؟
- داشتم میگفتم که بحث منحرف شد.
- بفرمایید. فقط زودتر. من ساعت 9 یک جلسه مشاوره دیگر دارم.
- چشم. پس اجازه بدین من مشکلم را کامل بنویسم. آخه وقتی شما جواب میدید ذهن من منحرف میشه!
- چشم. من دیگر جواب نمیدهم تا حرف شما تمام بشود.
- مادر من شبی مرد که ماه گرفت.
- خب!
- قرار بود چیزی ننویسید.
- ببخشید. بفرمایید.
- من تا سالها نمیدونستم وقتی میگن ماه گرفت یعنی چی! پدرم را دیده بودم که وقتی میخواست دیگ نذری را از زیرزمین بالا بیاورد، میگفت آخ کمرم گرفت و من و خواهرم مجبور بودیم از زیرزمین دیگ سیاه را خِرکش کنیم و بیاوریم داخل حیاط تا خانم بس نذری شب چهارده هر ماههاش را بدهد.
- خانمبس؟
- کسی بود که خواهرم به او میگفت مامان ولی من میدانستم که وقتی آدم مادرش میمیرد دیگر کسی مادرش نمیشود.
- یعنی پدر شما بعد از فوت مادرتان ازدواج مجدد کرده بود؟
- مجدد که نه! آخر مادر من شبی که من به دنیا آمدم مرد! همان شبی که ماه گرفت. بعد از همان شب خانم بس به من شیر داد.
- متوجه نمیشوم.
- من هم متوجه نمیشدم. تا اینکه فهمیدم ماه که گرفته بوده جای مادرم را با خانمبس عوض کردند؟
- عوض کردند؟ چه کسانی؟
- اونایی که توی ماه زندگی میکنن و چهاردهم هرماه خانم بس براشون نذری درست میکنه و میبره براشون!
- جالب شد! ادامه بدهید.
- باور نمیکنید؟
- نه. داشتم روی شمتا تشخیص میگذاشتم!
- رو من؟ چطوری؟ انرژی میفرستید؟
- نه نه! با توضیحاتی که میدهید من تشخیصم را کامل میکنم. فکر میکنم شما دچار هالوسینیشن شدید باشید.
- چی؟ میشه انگلیسیش رو بنویسید؟
- Hallucination. البته برای تشخیص نهایی زود است. شما ادامه بدهید.
- یعنی فکر نمیکنید که من توهم زدم؟
- حالا شما ادامه بدهید. قرار بود وسط حرفهایتان نیایم.
- یه لحظه...
- چه شد؟ کجا رفتید؟
- الان گوگل کردم. شما فکر میکنید من توهم دارم. واقعا که!
- نه نه! این روش ماست. نباید میگفتم. ما دائم روی بیمار تشخیص میگذاریم و بعد نقضش میکنیم. شما ادامه بدهید.
- من بیمار نیستم!
- بله درست میفرمایید. من عذرخواهی میکنم. اگر امکان دارد ادامه بدهید؟
- این ماه میخوام شب چهاردهم که ماه کامل میشه خودم رو به مریضی بزنم تا دیگ نذری رو از زیرزمین بالا نیارم. چهارده ساله از شبی که ماه گرفت و مادرم رو با خانم بس عوض کردن میگذره!
- ولی شما گفتید مادر فوت کردهاند!
- من نگفتم. خواهرم میگه!
- ولی خواهرتان به خانمبس مامان میگوید.
- از ترسش میگه خب.
- ترس از چه چیزی؟
- ترس از اینکه توی ماه گرفتگی بعدی اون هم عوض بشه!
- متوجه نمیشوم.
- ببینید توی روستای ما که از قضا داخل موقعیت جغرافیایی شهر مادری شما که ازش بدتون میآد قرار گرفته، رسم بر اینه که زنی که حامله میشه اگر به ماه کامل نگاه کنه ماه اون رو به همسری خودش میگیره!
- باز انگار یادتان رفت که قرار بر حرفهای جدی بود. از قدیم میگفتند اگر کسی که حامله است به ماهگرفتگی نگاه کند و دستش روی شکمش باشد، بچه دچار ماهگرفتگی میشود که از پایه و اساس این خرافات غلط است. این اتفاق دلایل علمی مشخصی دارد که اگر بخواهید توضیح بدهم.
- نه! اشتباه میکنید. یعنی نه! اونی که شما میگید که خب منم میدونم خرافه است. بحث من سر غیب شدن آدمها وقتی همه جا تاریک میشه هست. شما مگه نمیدونید وقتی ماه میگیره چشم چشم رو نمیبینه. توی روستای ما خیلی ها وقتی ماه میگیره همدیگر رو بغل میکنن تا غیب نشن.
- ولی شما که گفتید فقط حاملهها غیب میشوند!
- یکی دوتا مرد هم غیب شدن!
- چه جالب! بعد پلیس آنجا نیامده است؟ چرا این ماجرا رسانهای نشده است؟
- دلتون خوشه ها! رسانهای! پلیس!
- خب حالا! از بحث منحرف نشویم. داشتید میگفتید میخواهید پنهان بشوید. درباره خواهرتان هم میگفتید از ترسش به خانم بس مادر میگوید که عوض نشود! این را نفهمیدم. مگر خواهرتان حامله است؟
- نه بچهاش به دنیا اومده!
- مبارک باشد! چند وقت است خاله شدهاید؟
- مرده!
- چهکسی مرده؟
- بچهاش!
- چرا؟ متوجه نمیشوم.
- خانم بس انداخت داخل نذری ماه نشینان!
- یعنی چه؟ مگر ممکن است؟ آنوقت خواهرتان ایستاد و تماشا کرد؟
- نه بنده خدا نفهمید. بخاطر درد زایمان بیهوش شده بود. بعدش خانم بس برای اینکه خواهرم عوض نشه و برای نذری دادن دست تنها نمونه، بچهاش رو داخل نذری انداخت و ماهی ها قبول کردن خواهرم رو نبرن!
- امکانش وجود دارد که فردا ساعت شش عصر مطب تشریف بیاورید؟
- من مریض نیستم که بیام مطب!
- نگفتم مریض هستید. گفتم بیایید از نزدیک ببینمتان. با هم حرف بزنیم. مشکل را رفع کنیم.
- اگه من حرفهام تمام بشه مشکل حل میشه. تازه فردا ساعت شش ماه میگیره!
- مطمئن هستید؟ چرا من متوجه نشدم؟
- این ماه گرفتگی بصورت کامل بوده و به مدت سی دقیقه ادامه خواهد داشت و در نیمکرهی شمالی قابل رویت خواهد بود. این متن رو از گوگل کپی کردم تا باور کنید که دروغ نمیگم.
- نگفتم شما دروغ میگویید. گفتم من متوجه نشدم. بخاطر مشغله کاری زیاد خبرها را پیگیری نمیکنم. خب اینطوری که بهتر است. میایید پیشم همدیگر را بغل میکنیم تا اتفاقی نیفتد.
- اگه اتفاقی افتاد چی؟
- یعنی غیب یا عوض بشویم؟ مگه نگفتید اگر همدیگر را بغل کنند غیب نمیشوند؟
- داخل روستا اینطوری هست. شاید بیرون روستا نظرشون عوض بشه.
- این هم حرفی است! امان از ماهنشینان!
- تازه من جایی نمیتونم برم!
- چرا؟
- آخه قایم شدم. اگه بیام بیرون خانم بس من رو میبینه!
- خب چکار کنیم پس؟
- کمکم کن!
- از راه دور؟
- آره مثل ماهنشینان!
- ولی من داخل زمین زندگی میکنم و توانایی آنها را ندارم!
- پس چرا گفتی کمکم میکنی؟
- الان هم میگویم. بیایید مطب تا کمکتان کنم.
- شارژ گوشیم داره تمام میشه!
- خب به شارژر بزنید.
- نمیشه! خانم بس میفهمه و نمیذاره قایم بشم.
- ببیند به قول خودتان وقتی ماه بگیرد همه جا تاریک میشود و چشم چشم را نمیبیند. پس جایی که الان پنهان شدی امن نیست.
- تو از کجا میدونی من کجا قایم شدم؟
- لابد پشت رختخوابها پنهان شدی!
- نه! مگه عقلم کمه؟ یه جا خوندم بهترین جا برای قایم شدن جلوی چشم بودنه!
- یعنی الان روبروی خانم بس هستی؟
- نه! داخل دیگم! روی گاز! توی حیاط!
- وا! چرا خب؟
- با بدبختی دیگ رو دم غروب که همه رفته بودن مسجد آوردن تو حیاط و داخلش رفتم.
- بیا بیرون این کارا چیه میکنی؟
- چرا ادبیاتتون عوض شد؟ نکنه شما هم از ما هستید؟
- عصبانی شدم. ببینید این کارها در دنیای مدرن امروز مردود است.
- نه کار درست همینه. دیروز که رفته بودم مسجد از خانم بزرگ درباره ماهنشینان پرسیدم. فقط اون حرفامو باور میکنه.
- خب باز خداراشکر یکی حرفتان را باور میکند. من دیگر باید بروم. امیدوارم خوب شوید. کمکی از من بر نمیآید.
- بهطوراتفاقی شما بهترین کمک رو داری میکنی دکتر! خانم بزرگ بهم گفت وقتی مامان رو حامله بوده از ترس غیب شدن رفته توی دیگ قایم شده و آقابزرگ مسخرهاش کرده که این خلبازیا چیه درمیاری زن! پاشو بیا بیرون دربند این خرافات نباش.
- انگار آقابزرگ شما مدرنتر از شما بوده که به خرافات توجهی نکرده است.
- همین بیتوجهی هم کار دستش داده.
- شما ذهن جالبی دارید. شب خوش.
- خواهش میکنم صبر کنید. خانم بزرگ از پیرزنی وردی یاد گرفته بوده که روی آدمهایی که به خرافات عقیده نداشتند، تاثیر داشته. خانم بزرگ هم که بیتوجهی آقابزرگ رو میبینه، ورد رو خونده.
- چه وردی؟
- «من میمونم تا صبح بیاد آفتاب روی بوم بیاد.» بعد شنیده آقابزرگ در حالی که لیچار میگفته از پلهها بالا رفته. آخه آقا بزرگ شبها روی بام میخوابیده و هیچ به خانم بزرگ توجهی نمیکرده. خانم بزرگ هم مامان رو داخل شکمش بغل میکنه و این ورد رو انقدر تکرار میکنه که خوابش میبره! صبح که از داخل دیگ بیرون میاد، هرچی آقابزرگ رو صدا میزنه جوابی نمیشنوه! با اون شکم از پلهها میره بالا و میبینه جای آقابزرگ پهنه. گیوهاش کنار بالشش هست. ولی خبری از آقابزرگ نیست. انگار دود شده بوده و رفته بوده آسمون. دیگه هم کسی خبری از آقابزرگ نیاورده که نیاورده. بخاطر همین غیب شدن آقابزرگ قبر هم نداره! منم گفتم اگه برم توی دیگ و به یکی بگم «من میمونم تا صبح بیاد آفتاب روی بوم بیاد» دیگه غیب نمیشم.
- خدا شفات بده! روانی سادیست!
- پیش ماهنشینان رفتی، سراغ مادرم رو بگیر. اسمش ماهی هست. خواهرم میگفت به ادبیات خیلی علاقه داشته! با هم ادبیات رو حفظ کنین!
- ...
آقا مجتبی عزیز، یک بار دیگر سلام.
یک بار دیگر داستانی از شما خواندم و این بار هم لذت بردم. پیش از این نیز گفته بودم که در دارا بودن پیشنیازهای داستان در نقطه قابل قبولی ایستادهاید. بسیار خوشحالم که پیچیدهنمایی در نوشتن، بازی با واژهها، به رخ کشیدن تکنیک و متفاوتنمایی، هیچکدام دام راه شما و حجاب خواننده برای تجربه داستانتان نشده است.
یک داستان، پیش از هر چیز باید شهروندِ سرزمین تخیل باشد. تخیلی که منطق روایی، فرم پرداخت و نوع نگارش مختص به خود را همراهِ خویش میآورد که اگر چنین نباشد، یا اصلاً تخیل نیست یا لااقل تخیل داستانی به شمار نمیرود. شما، اما، خوشبختانه صاحب تخیل داستانی هستید، تمایل به قصهگویی دارید و به نظر بنده، استعدادش را هم.
ممنون که مشق نوشتن میکنید و متواضعانه خویش را در معرض نقد قرار میدهید. ممنون که با فرمبازی، داستان خود را تباه نمیکنید و به خواننده اجازه میدهید تا در حد دو هزار کلمه هم که شده سرگرم شود. توانایی سرگرم کردن مخاطب از طریق داستانگویی، موهبتی است الهی که شما شامل آن شدهاید. خدمتی که داستان سرگرمیساز به بشر میکند از انسانیترین خدمات دنیایی است و کمترین وظیفه یک منتقد آن است که به نمایندگی از مخاطبین اثر، احتراماً از نویسنده چنین داستانی سپاسگزاری کند و در عین حال، بیش از پیش موشکاف باشد و ریزترین اشکالات داستان را گوشزد کند.
اما این اشکالات درباره داستان «ماهنشین» شما چیست؟
1) چنانچه پیش از این نیز خدمتتان گفته بودم، نگارشتان به لحاظ نشانهگذاری، انتخاب واژگان و برخی نکات دستوری جای اصلاح و تمرین بیشتری دارد. در این داستان خاص، از آنجاکه ساختار روایی به شکل یک مکالمه سایبری است، شاید نتوان خیلی وارد جزئیات شد، اما نکتهای که درباره همین نوشته قابل طرح میدانم این است که تفاوت گفتاری دو طرف مکالمه، آنچنان که باید، مشخص نیست. شخص روانشناس ادعا میکند که برای «حفظ ادبیات از نابودی» دارد «لفظ قلم» مینویسد، اما هم پیش از این ادعا و هم پس از آن، بجز تنها یک مورد که خیلی اغراقآمیز است و نچسب، «لفظ قلم»نویسی از او نمیبینیم. تفاوت نوشتار او با شخص بیمار فقط در شکستهنویسی است. شخص بیمار نیز در شکستهنویسی، پیوستگی ندارد و گهگاه از آن تخطی میکند و جملاتش دقیقاً همساختار با جملات روانشناس میشود. این تمایز نوشتاری اگر بهتر درمیآمد، قطعاً با متنی شستهرفتهتر مواجه میبودیم که خواناییاش نیز بیشتر بود.
2) در داستان کوتاه، مجال اندک است. بنابراین، یا اصل ماجرا و آنچه که ما باید به عنوان خواننده پیگیرش باشیم، باید از همان اوایل داستان روشن شود که تعلیق به وجود آید، یا اگر نویسنده میخواهد تعلیق را کنار گذاشته- که شخصاً این کار را پیشنهاد نمیکنم- و داستان را به شکل معمایی پیش ببرد (یعنی ذرهذره اصل ماجرا را برای مخاطب روشن کند) مناسب آن است که هر چند لحظه یکبار گامی به جلو بردارد و وجهی جدید از ماجرا را مقابل مخاطب قرار دهد که احیاناً موجب شگفتی او شود. شما در «ماهنشین» از روش دوم استفاده کردهاید و نسبتاً هم خوب از پس آن برآمدهاید، اما نکتهای که وجود دارد این است که برخی از گامهای شما، در واقع ربطی به اصل ماجرا ندارند؛ آن را پیش نمیبرند و تا انتها نیز مبهم باقی میمانند به طوری که لزوم مطرح کردن آنها اساساً زیر سؤال میرود. مثلاً شخص بیمار، چند جای داستان اشاره میکند که «تا همین چند سال پیش نمیدونستم وقتی میگن ماه گرفت یعنی چی؟» این سؤال در خلال داستان شما پاسخ نمیگیرد. احتمالاً اتفاقاتی که در زمان ماهگرفتگی به وقوع میپیوندند، از نظر شما پاسخ این سؤال بودهاند، اما به زعم بنده اینچنین نیست، چراکه سؤال مطرح شده، ذهن ما را به سمت «چگونگی گرفتن ماه» متمایل میکند، نه اینکه چه اتفاقی حین ماهگرفتگی رخ میدهد. مثال دیگری که میتوانم به آن اشاره کنم، بحث مختصات روستاست که مفصلاً به آن پرداخت میشود، اما نامفهوم، مبهم و پرسؤال رها میشود. ماه و خورشید و گرمسار و مختصات جغرافیایی، اینک همه روی هوا هستند.
3) از قدیم در مباحث آموزش داستاننویسی معمولاً این نکته مطرح میشود که یک داستان خوب باید آغاز، میانه و پایان داشته باشد. به نظر بنده، داستان شما میانه خوبی دارد، اما آغاز آن ضعیف به نظر میرسد و اساساً فاقد پایان است. ابتدای داستان باید اندکی فشرده شود و زودتر نخستین ضربه داستانی را بزند. سؤال و جوابهای بهنوعی تکراری، کمی به ابتدای داستان آسیب رسانده است. آغاز داستان میتوانست سرضرب اتفاق بیافتد و میخکوبکننده باشد. اما پایان. پایانی در کار نیست. آخرین جمله روانشناس این تردید را ایجاد میکند که طرف مقابل، اساساً نه بیمار، که مزاحمی مردمآزار بوده و تا به اینجا، روانشناس- و ما- را سر کار گذاشته است، اما این نتیجهگیری، برای خواننده، از کلام خودِ این شخص قابل استخراج نیست. احتمال دیگری هم که وجود دارد آن است که این شخص واقعاً بیمار و دچار توهم است. در این صورت نیز آخرین واکنش روانشناس و تمام شدن ماجرا در نقطه کنونی، عجیب و دفعی به نظر میرسد.
آنچه که پیشتر از شما خوانده بودم، با وجود نکات مثبتی که در آنها با داستان حاضر مشترک بود، نه داستان، که داستانگونه بهنظر میرسید. «ماهنشین»، اما، قطعاً گامی به جلو و داستانی است که میشود با آن سرگرم شد و سپس به نقدش نشست. امیدوارم در آینده بتوانیم با داستانهای هر روز بهتر شما، لذت داستان و نقد را هرچه بیشتر تجربه کنیم.
پاینده، پوینده و پیروز باشید.