عنوان داستان : بنجامين
نویسنده داستان : زهرا فرهنگي
چشمهايم را كه باز مي كنم ، آويزان هستم از سقفي كه با نور خورشيد فاصله اي ندارد و گرمايش لذت بخش است، در ميان بخار آبي كه از اطرافم به هوا برمي خيزد ، خودم را تكاني مي دهم، از ميان مردمي كه در اطرافم راه مي روند و با دستهايشان من و بقيه را بهم نشان مي دهند، جواني قدبلند با يقه نيمه باز جلو مي آيد و دسته آويزانم را از سقف برمي دارد. دستي به رويم مي كشد و مرا با خود به بيرون مي برد.
در ولوله آدمهايي كه با شتاب و بي توجه از كنارم مي گذرند و گاهي تنه اي مي زنند، مي گذريم، خيابانها برايم تازگي ندارد، مي شناسم، حتي سنگريزه هايش را، همراه با وزش باد تكان مي خورم و پيچ به پيچ مي گذريم.
ايستاديم جلوي درب نقره اي خانه ات، با گلهاي برجسته اش . روبروي تيربرقي كه با رديفي از شمشادهای زيبا ديوار شده بود و مي شد ساعتها پشتش نشست ، بي آنكه ديده بشوي و زل بزني به پنجره اي كه گاهي پرده اش كنار مي رفت و تو با موهايي حنايي، آسمان را دستي مي كشيدي و دلم را وعده مي دادي كه روزي من هم پشت آن پنجره خواهم بود و موهاي حنايي ات را در حوض دلم خواهم شست.
جوان قدبلند من را مي گيرد جلو آيفوني كه آرزویم بود انگشتم را بگذارم رویش و فشار بدهم و صدایت از آن طرف طوري جوابم را بدهد كه حس كنم دلت از انتظار سير شده و براي ديدنم دقيقه شماري مي كني.
خودم را كمي تكان مي دهم ، كاش كمي آب بود كه به سر و رويم مي ريختم ، بايد شاداب و سرحال به نظرت بيايم، خدا خدا مي كنم كه آيفون را جواب ندهي و يك بار هم كه شده بيايی پشت در.
دلم مي خواهد پرده هزار رنگ نگاهت به پنجره چوبی نگاهم گرهي بخورد كه هيچ وقت باز نشود ، از پشت آيفون نمي توانم حس كنم كه از ديدنم خوشحالي يا ناراحت ، بادي كه وسط موهاي حنايي ات مي پيچد را نمي توانم از اينجا ببينم.
كاش بيايی كمي با هم توي حياط بنشينيم تو موهایت را شانه كني و من زل بزنم به چاله ريز توي گونه ات و دوباره سرخ بشوي از خجالت .
صدایت توی آيفون مي پيچد :
- آرش تويي؟
خشكم مي زند ، آرش ؟؟ چرا آرش ؟؟ منم كه جلوي آيفون ايستاده ام!! چرا آرش را ديدي؟؟
آرش من را مي برد عقب و خودش مي ايستد جلوي آيفون، صدایش مي پيچد توي مويرگهایم و راه تنفسم را مي گيرد، در باز مي شود.
از در حياط تا واحد تو 44 پله است، خودم شمرده ام، همان روزهايي كه سفارش هاي سوپر ماركت را برایت زنبيل مي كردم و مي آوردم.
پله هاي خانه ات هنوز هم از تميزي برق مي زند، حتي گوشه هایش هم .
عادت کرده ام پله ها را بشمارم و بالا بیایم.
پله اول : زنبيل رو گذاشتم جلوي در و زنگ واحد رو زدم، در نيمه باز بود، صدا زدي:« بيا داخل ، زنيبل رو بزار رو اوپن.» آمدم توي خانه ات ، زنبيل را گذاشتم روي اوپن.
دو : تو كنار پنجره بودي ، داشتي موهايت را شانه مي زدي، برنگشتي به طرف من.
پرسيدي : « كارت خوان داري؟»
گفتم : «آره.»
گفتي: «كارت روي اوپنه . بردار، حساب كن.»
گفتم : « رمزش خانم؟»
گفتي : « 4 تا يك » و آرام انگار با خودت حرف بزني گفتي : « يك يك يك يك ».
آن روز دلم برايت سوخت ، براي تنهايي ات ...
سه ، چهار- دوباره زنگ زدي ، سفارش داشتي.
گفتم : «مي دم شاگردم بياره.» گفتي : «مطمئنه؟؟؟» گفتم : « اگه دير نميشه خودم ميارم.» گفتي : « اگه زحمت نباشه.»
دلم لرزيد. اولين بار بود كه لرزيد.
پنج ، شيش- از آن روز به بعد ، گوشم به زنگ تلفن بود، برايت يك زنبيل سفيد گرفتم، نو ! نو ! . زنگ زدي
گفتي :« گل مي خوام» گفتم : « گل نداريم» گفتي : «گل طبيعي مي خوام.»
گفتم : «نداريم» گفتي : « برام بخر، مي خوام تنها نباشم.»
هفت، هشت - بهم برخورد ، من سوپرماركتي بودم، گلم كجا بود، عهد كردم ديگر برايت چيزي نياورم، زنبيل را دادم شاگردم بياورد، جلوي در پايش پيچ خورد و زنبيل ولو شد روي زمين ، حرصم بيشتر درآمد، گفتم « زنبيل رو مي برم و بهش مي گم خريدش رو از يه سوپر ديگه بكنه.»
نه ، ده - در مثل هميشه نيمه باز بود، زنگ زدم جواب ندادي، در زدم، جواب ندادي، ترسيدم، سرم را آرام از لاي در كردم تو، اوپن آشپزخانه، مثل هميشه خلوت بود و تميز، ميز و صندلي ها همه مرتب بودند و خانه از تميزي برق مي زد، كنار پنجره هم نبودي، زنبيل را از لاي در گذاشتم تو كه وسط مبل ها چشمم افتاد به صندلي چرخداري كه انگار چپه شده بود...
يازده ، دوازده - تو بودي ، افتاده بودي روي زمين، بيهوش بودي، آبي به سر و رويت زدم، تكاني خوردي، من را كه ديدي جا خوردي، اما نترسيدي، ولي من!.... ترسيده بودم!
سيزده ، چهارده - بايد بغل ات مي كردم تا بتواني دوباره روي صندلي بنشيني، دستهايم رو دور سينه ات حلقه كردم، اشكي كه توي چشمهايت جمع شده بود را نفهميدم از چي بودم ولي وقتي بيرون مي رفتم چشمهاي منم خيس بود.
پونزده ، شونزده - ديگه منتظر زنگت نمي ماندم ، صبح هاي شنبه، چيزهايي را كه مي دانستم لازمت مي شود را مي آوردم، مي گذاشتم روي اوپن ، كارت مي كشيدم و مي رفتم.
هيفده، هيجده - هرچي كارت كشيدم مي گفت رمز نامعتبره، گلدان گلي را كه گرفته بودم آوردم كنار پنجره، گذاشتم جلوي رويت ، روي لبه پنجره اي كه هميشه آسمانش را با نگاهت مي شستي، آبپاش كوچكي را كه آورده بودم دادم دست ات، بي آنكه نگاهم كني، گفتي : « بيرون سرده؟ » گفتم : « نه. هوا دلچسبه!»
گفتي: « اون پايين ، زير تير برق ، پشت شمشادها ، يه چيزي تكون مي خوره.»
نوزده ، بيست - نگاه كردم، چيزي نبود، گفتي: :«شايد گربه بود، شايد رفته.»
بيست و يك ، بيست و دو - از اون روز سوپر رو يه ساعتي زودتر مي بستم، مي نشستم زير تير برق، پشت شمشادها ، دستمال مي كشيدم به دلِ آسمون، شيشه هاي خونه ات برق مي زد، ولي تو رو تار مي ديدم.
بيست و سه ، بيست و چهار - رمز كارتت شده بود چهار تا دو . دو دو دو دو .
بيست و پنج ، بيست و شيش - بايد شيمي درماني را شروع مي كردم، دكتر گفت: « هنوز دير نشده، استرس نداشته باش، اضطراب برات سمه.»
بيست و هفت ، بيست و هشت - وقت هايي كه روي صندلي چرخ دار مي ديدم ات، زرد مي شدم، تار مي شدم، غبار مي گرفتم.
بيست و نه ، سي - موهايم كه شروع كردن به ريختن، موهاي تو بيشتر موج مي خورد.
سي و يك ، سي و دو - زنبيل ات سنگين بود، گلدان را گذاشتم توي راه پله، پله ها كش مي آمدن، سي و سه ، سي و چهار ، سي و پنج و... هنوز نه پله ديگه بود تا به تو برسم ، زنبيل از دستم افتاد، سيبها پخش شد توي راه پله.
سي و هشت ، سي و نه - برگشتم ، گلدان گل بنجامين پايين پله ها به دستهاي خالي ام چشمك مي زد.
چهل ، چهل و يك - گلدان را برداشتم ، باید برايت می آوردم بالا، ترسیدم، نه اینکه از بی آبی پژمرده بشه، گفتم نکنه از تنهایی خشک بشه!
چهل و دو ، چهل و سه - گلدان كه از دستم افتاد ديگر چيزي نفهميدم. چشم هايم را كه باز كردم، آويزان بودم از سقف شيشه اي گلخانه ای که پر بود از همه ي گلهایی که دوست داشتم زودتر شنبه برسد و برايت بخرمشان. خودم را تکانی دادم ، بخار آبی که به صورتم می خورد حالم را جا می آورد، از میان آدمهایی که غرق نگاه کردن مان بودند جوانی قد بلند با یقه نیمه باز آمد و مرا بيرون برد.
چهل و چهار - درخانه ي هميشه نيمه بازت بسته است، زنگ مي زند، زرد مي شوم، در مي زند، پژمرده مي شوم، صداي صندلي چرخدارت پشت در مي پيچد، مچاله مي شوم، در را كه باز مي كني، لبخندت روي گلدان گل بنجاميني كه زرد و پلاسيده شده است، مي خشكد.....
سرکار خانم فرهنگی، عرض سلام و احترام دارم خدمتتان.
نوشتهی شما را خواندم و متأسفانه هیچ چیز از آن متوجه نشدم. واقعاً نمیدانم باید چه بگویم. آنچه جلوی روی من است، اصلاً و ابداً یک داستان نیست. ببخشید، اما حتی انشای درست و درمانی هم نیست. نگارشتان بشدت مشکل دارد. هم در دستور زبان ضعیف هستید، هم علائم نگارشی را نمیشناسید، هم تفاوت گفتار و نوشتار را نمیدانید (مدام شکسته مینویسید و حتی در شکستهنویسی نیز غلط دارید) و هم از آرایههای ادبی بیجا و نچسب استفاده میکنید. حتی با قواعد تایپ هم آشنایی ندارید- که این البته اپیدمی اکثر مردمان این زمانه است. با این وضع، ابتداییترین پیشنیازها را برای نوشتن- داستاننویسی که فعلاً بماند- ندارید. در اینچنین شرایطی واقعاً سخن گفتن از عناصر داستانی؛ همچون شخصیت و ماجرا و روایت- که هیچکدامشان در این نوشته یافت نمیشوند- بیهوده است.
متن شما در باتلاق اطوارهای "نگارشی" و پیچشهای آرایهای خفه شده است. همه چیز داستان نداشتهتان فدای بازی با متن شده. از عنوان تا آغاز و از آغاز تا انجام، هر چه نوشتهاید، گیج و گنگ است. «پلهبازی» آغاز شده از اواسط متن نیز بجای آنکه ایده و تمهیدی جذاب باشد، گزافهای خستهکننده و بیاثر شده که از حد هم فراتر میرود. اصلاً مشکل اساسی «بنجامین»، حد نگه نداشتن است. چیزهایی بوده که خودتان را ذوقزده کرده است، اما در ارائهی آنها به مخاطب، شورَش را درآوردهاید و فرصت نفس کشیدن به او ندادهاید. شما نه حد ایدهی خود را نگاه داشتهاید، نه اندازهی "ادبی" نوشتن را رعایت کردهاید، نه در مبهم کردن وقایع برای مخاطب حد نگهدار بودهاید. خواننده تا اواخر متن اصلاً نمیداند دارد چه میخواند و آنچه میخواند یعنی چه. هم بجای روایت، گزارشاتی هپروتی و پرت و پلا به او داده میشود، هم همین اطلاعات آشفته و شلخته در پیچ و تاب نثربازی، فرصت ورود به ذهن او را هم نمییابد، چه رسد به احساساتش. این، یعنی نگارش- که قاعدتاً باید میانجی بین ذهن شما و خوانندهتان باشد- خودش اجازهی خواندن را از او سلب کرده، جان نوشتهتان را گرفته و "داستان"تان را رسماً و علناً ذبح کرده است.
*
تمام آنچه گفته شد، در شرایط شما، که مدت زیادی نیست که دست به قلم داستاننویسی گرفتهاید، اصلاً بد نیست. بد برای شما آن است که در این نقطه (ابتدای مسیر) این اشکالات را متوجه نشوید (و بد برای من آن است که با نقد خویش، این اشکالات را صادقانه به شما هدیه نکنم). الآن زمان آگاهی یافتن از مشکلات و ایرادات بنیادین است. در آغاز راه، طبیعی است که تسلط کافی به نگارش نداشته و هنوز در حال تمرین داستانگویی باشید و حد و اندازهها هنوز دستتان نیامده باشد. این وضع، اما اگر ادامه پیدا کند، اصلاً خوب نیست. شانسی که شما آوردهاید این است که آنقدر به امر داستاننویسی خود اهمیت میدهید و آنقدر برای آن ارزش قائل هستید که حاضرید به تمجیدها و تحسینهای لعنتی پشت کنید و با قرار گرفتن در معرض تیغ نقد، به اصلاح و رشد و پیشرفت بیاندیشید.
پیشنهاد اکید من این است که فعلاً از سرعت و تعداد نوشتههای خود بکاهید و در عوض، به خواندن داستان بیافزایید. البته رمان و داستان ایرانی کم نخواندهاید، ولی دیگر بس است. لطفاً از خواندن رمان روز ایرانی خلاص شوید- بعداً فرصت بازگشت به آنها را خواهید داشت- و کلاسیکخوانی را آغاز کنید. بالزاک و فلوبر و هوگو را در رأس لیست خود قرار دهید و سپس جین آستین و خواهران برونته و ویرجینیا ولف. پس از آن نیز همینگوی و اشتاینبک و هنری جیمز را دریابید و بعد از آن به سراغ ادبیات روسیه بروید.
آنچه اکنون در نوشتهی شما به چشم میخورد، تقلید ناخودآگاه و شبحگونهای است از داستانهای بیروح، وراج، پوک و خمودهای که تعدادشان در ادبیات امروز ایران، خصوصاً در میان نوقلمان، زیاد شده است. داستانهای اغلب زنانهای که نه تنها با احساسات مخاطب طرف نمیشوند، بلکه احساسات را به ابتذال میکشند و به پیشپا افتادهترین شکل ممکن آن را به بازی میگیرند تا به طرز منفعلانهای اذهان پریشان و حسهای غبار گرفتهی خود را راضی کنند و به تخلیهای روانی دست یابند (ببخشید، اما فضای نقد و فرهنگ ما هنوز آنقدر متعالی نیست که من بتوانم اصطلاح روانشناسی این فرایند را در اینجا ذکر کنم).
صمیمانه توصیه میکنم از شر چنین داستانهایی رها شوید و نیز بر خود الزام کنید که به هنگام داستاننویسی نباید «اول شخص» بنویسید زیرا اولشخصنویسی به بیماری مسری داستانهای فوقالذکر تبدیل شده که نویسندهها بدون توجه به نیازهای داستانی، باعجله، مرتکب و دچار آن میشوند. نگذارید فضای بیهنر و بیادبیات این داستانهای "نو"، قلمتان را محدود کند.
لطفاً تجربهی ناموفق نگارش «بنجامین»- و احیاناً نوشتههای دیگرتان- را پشت سر بگذارید و اینک با کفشی آهنین، قدم در مرحلهی جدید کار خود بگذارید: مرحلهی تربیت قلم با خواندن آثار کلاسیک.