عنوان داستان : پیرمرد
نویسنده داستان : مهران عزیزی
پیرمرد، «تحقیق در دستور زبان فارسی» ما را درس میگفت. اکراه داشت از این که استاد صدایش کنیم و ما یا نامش را میگفتیم یا دکتر صدایش میکردیم. درس دستور، بنا به طبیعتش خشک و خستهکننده است و کلاس هم که بعدازظهر باشد و ناهار را هم که در دانشگاه خوردهباشی، اول پاییز، تحمل دو ساعتهی کلاس از مرگ هم بدتر است، اما کلاس پیرمرد اینطور نبود. هیچوقت هیچکس غیبت نداشت مگر به عذر و اضطرار و هیچکس خسته نمیشد. پیرمرد، حضورش شوقانگیز بود. همیشه حرف تازه داشت که مثل عطر تازه در فضای خیال ما میپیچید. با هر سؤال ما لبش به لبخند باز میشد و راحت میشد شوق و امید را در درخشش چشمهاش دید و دلت میخواست یکبند سؤال بپرسی و بشنوی:«احسنت» و ادامه بدهد که: «پسرم! ماجرا در این باب به این سیاق است که عرض میکنم...».
کتابهاش را روزنامهپیچ میکرد و همیشه کیفش پر کتاب و برگه بود. برای ما، دستور را از سه جلدی خانلری میگفت ولی شوق و علاقهاش نمیگذاشت محدود بشویم به همان یک کتاب و هر جا هر چه به درسش ربطی داشت میخواندیم و خبرش را میدادیم و خوشحال میشد. خوشحالیاش را نشان میداد و آنقدر صادق بود در احساسش که دلت میخواست همیشه چیزی در آستین برای خوشحال کردنش داشتهباشی. حرف که میزدی، سر تا پا گوش میشد و دستش را زیر چانهاش میگرفت و دقیق میشد که چه میگویی. حرفت را تکرار میکرد که بدانی درست فهمیده منظورت را. بعد نکته به نکته جواب میداد. طوری که جواب سؤالهای نپرسیدهات را هم میگرفتی.
بیشتر از درس، دستکم من، زندگی یاد گرفتم از پیرمرد. نمیگفت؛ عمل میکرد. خودش مجسمهی اعتقاداتش بود و کمتر و بیشتر از اعتقاداتش نمیگفت. دلش میخواست دانشجو آمدهباشد که بخواند و بداند. دلش میخواست عطش از دانشجو سرریز کند. با آن سن و سالش، تمام آن سالها ندیدم که در کلاس بنشیند. سرپا بود و بلند و شمرده، پشت هم نکته میگفت و تکرار میکرد و میان حرفهاش، حکایت و مَثَل و قصه میگفت و چقدر هم میدانست که تمامی نداشت.
پیرمرد، تا جایی که یادم میآید، باسابقهتر و قدیمیتر از دیگر استادهای گروه بود اما هیچوقت هیچ انتخاب و انتصابی را نپذیرفت و فقط معلم بود و معلم ماند. تمام عشقش دانشجوهاش بودند و از خودش شنیدم که گاهی، با آن همه مشغله که داشت، حتی یک مقالهی کلاسی معمولی را تا هفت بار و بیشتر خوانده و داده اصلاح شود و بازهم. از همان مقالهها، گاهی حرف حساب هم درآورده و تحقیق علمیِ چاپشده تحویل دانشجو داده یا پایاننامهی دوره ارشد و بالاتر. اتاقش، چسبیده به دفتر گروه بود و هر وقت که بود، درش باز بود و وارد که میشدی میایستاد و تعارف میکرد بنشینی. بعد نگاهت میکرد و میگفت: «جانم؟». هر حرفی که داشتی، هر درددلی، میشنید و هر چه میدانست و میتوانست میگفت.
رفتارش با همه مهربانانه و لبریز از احترام بود. باغبان دانشکده را همانطور احترام میکرد که رئیس دانشکده را یا مسئول کتابخانه را یا دانشجوهاش را.
پسرش را دیدهبودم؛ چیزی که من در رابطهشان دیدم، بیشتر شبیه مریدی و مرادی بود تا پسری و پدری. خانومش گاهی زنگ میزد و میشنیدیم صداش را از آنور خط و انگار که نگران پیرمرد باشد سفارش میکرد مواظب خودش باشد و گاهی وقت دارویی را یادآوری میکرد یا قراری را میسپرد و...؛ پیرمرد با لبخند و آرامش و عشق، حرفهاش را میشنید و آخر هر جملهاش میگفت: «بله، بله خانومم، چشم».
شمارهی تلفن پیرمرد را همه داشتند. هر وقت و بیوقت هم که زنگ میزدی، بی که اعتراضی و شکایتی و تلخیای بکند، پاسخت را میداد و شرمندهاش میشدی.
پیرمرد خط خوشی داشت. خودش میگفت البته که با گچ روی تخته خوشخطتر مینوشتهاست و این ماژیکها خیلی به فرمان دستها نیستند. منظم و مرتب، رؤوس درس را مینوشت و بعد به تفصیل و تناسب دربارهشان حرف میزد. از آن استادها بود که از همان روز اول میدانست کار را کجا و چطور تمام میکند. مو لای درز درسدادنش نمیرفت. دانشجوهاش را، اسم و رسمشان را، یادش میماند. همهشان را شاید نه ولی بیشتر دانشجوهاش را یادش بود و پیگیر کار و درس و زندگیشان هم بود دورادور. همیشه فکر میکردم چطور به اینهمه کار بار میرسد و حافظهاش چطور اینقدر جا دارد. برایمان میگفت که آدم را باور پیری پیر میکند نه گذر عمر و بالا رفتن سن و سال و خودش مثال روشن بود برای اثبات حرفش. از مرحوم دکتر «فیّاض» میگفت که در پیرسالی دنبال آموختنِ لاتین رفتهبوده فقط برای این که بتواند ایلیاد و اودیسهی هومر را بخواند و بتواند تفاوت اصل و ترجمه را درک کند.
رفتارش یادمان دادهبود که فردیتمان خیلی مهم است. میگفت همه هم که دزد و خائن باشند، مجوز دزدی و خیانتِ تو که اهل دانستنی نمیشود. رفتار ناشایستِ اکثریت، توجیه ناشایستیِ رفتار نیست. هر فرد مسئول خودش است در ابتدا و بعد مسئول جامعهای
که در آن زیست میکند. اینها را میگفت و خودش عامل به اینها بود. میگفت و میدانستیم که تمام عمر با نان معلمی زندگی کرده و باز میدانستیم برای آن که زندگیاش گواه ادعا و اعتقادش باشد، حتی یک وام نگرفتهاست. صداقت پیرمرد، جاذبهی شگفتانگیزی داشت برای هر کسی که میشناختش و حتی نمیشناختش. دانشجوهای تازهوارد، اگر وصفش را بیرون دانشگاه نشنیدهبودند، طولی نمیکشید که یکجوری قصههاشان با قصهی پیرمرد تلاقی میکرد و از آن به بعد دیگر ارادتمندش میشدند. حتی از گروههای دیگر هم بودند دانشجوهایی که دنبال فرصت میگشتند که ابراز ارادت کنند و لحظاتی با پیرمرد همکلام و همقدم بشوند و پیرمرد همه را با عشق و لبخند میپذیرفت. میگفت این رفتار و طرز سلوک، وظیفه است و همه باید اینطور باشند. میگفت جوانهای روزگار ما حق به گردن بزرگترها، که پدرند و مادرند و استادند و معلماند و مدیرند و... دارند. میگفت جوانهای روزگار ما پر از خلأ و عقدهاند و هرکدامشان هزار رویای پَرشکسته و هزار آرزوی صورتنبسته دارند و حق هم دارند و مسئولش ما بزرگترهاییم که امانتدار درست و درمانی نبودهایم و هر چه تلاش کنیم برای تغییر و اصلاح، باز کم است و بیشتر لازم است.
موضوع پایاننامهام مربوط به دستور و ساختار زبان بود و پایاننامهی برگزیدهی دوره هم شد و مدیون پیرمرد بودم. در مراسم تقدیر، در آمفیتئاتر، پشت تریبون، از جمعی که بودند و به اعتبار حضور پیرمرد، کم هم نبودند، خواستم که بهایستند و یک دقیقه به احترامش کف بزنند و پایین که رفتم، ایستاد و سفت در آغوشم گرفت و چشمهاش خیس بود. یک از هزارِ زحمتهاش را اما جبران نکردم و دوره هم تمام شد و هر کس از سویی رفت.
چند وقت پیش، دلم هوای دانشگاه را کرد و پیرمرد را. رفتم و دانشکده خیلی عوض نشدهبود. خیلیها سر کار سابقشان بودند. فقط دانشجوها دیگر آشنا نبودند. سراغ پیرمرد را گرفتم. گفتند دیگر تدریس نمیکند و دانشگاه نمیآید. دلیلش را که پرسیدم، هر کس چیزی گفت و هیچکدام همهی حقیقت نمیتوانست باشد. پیرمرد آنقدر شوق و عشق و علاقه داشت که فقط مرگ میتوانست از آن کلاسها جداش کند. «صدیقیان» در دفتر گروه هم جواب سربالا داد. نگران شدم. رفتم پی «خدایاری» کتابخانه که میدانستم میداند و میگوید. رفتم داخل کتابخانه و بود. سلام که کردم، سرش را از روی کتاب گشودهی پیش روش بلند کرد و عینکش را برداشت و صبر کردم تا یادش بیاید. شناخت و لبخند زد و بلند شد و جلو رفتم. تعارفات تمام شد و از پیرمرد پرسیدم. نمیخواست چیزی بگوید. اصرار کردم و لب وا کرد سرآخر: «خستهبود؛ خیلی خسته. دیگر آن آدم آن روزها نبود. کمطاقت و حساس شدهبود. شانههاش تاب بار خبرهای بد را نداشت. نمیتوانست بفهمد رابطهی نامشروع استاد و دانشجو یعنی چه که گهگاه از این جا و آن جا میشنید. نمیفهمید نمره و مدرک پولی یعنی چه. درک نمیکرد زد و بند پیمانکار سِلف و کارمند دانشگاه چه معنی میدهد. نمیفهمید اختلاس در دانشگاه، آن هم اگر از رئیس دانشکده سر بزند یعنی چه و این آخری کمرش را شکست. دیگر نیامد و گفت به دانشجوها بگویید که فلانی بدجوری، جای همهی همنسلهاش، شرمندهی شماست و کاری هم از دستش ساخته نیست.»
آمدم بیرون که هوا بخورم. داشتم خفه میشدم. بغض کرده بودم و هوا هم دلش گرفتهبود. دلم تنگ کلاسهای پرشور و گرم پیرمرد بود و دلم کلاسش را و آغوشش را میخواست.
برای ما خیلی چیزها عادی شده قاطی روزمرّگیهامان امّا برای بعضیها، هیچوقت هیچچیز عادی نمیشود.
همیشه شنیدهایم که خاطرات میتوانند بنمایههای خوبی برای نوشتن داستان باشند. چه خاطرات خودمان و چه خاطرات دیگران. یک داستاننویس، علاقمند درجه یک خاطرات است. دوست دارد وقتی در یک جمع حضور دارد، شنونده باشد و شنونده بودنش طوری باشد که دیگران با اطمینان به داشتن یک شنوندهی خوب، آنچه را به خاطر دارند تعریف کنند. یک داستاننویس، کمتر حرف میزند و بیشتر شوق حرفزدن را در مصاحبت با دیگران برمیانگیزد. بین کتابهایش، سرگذشتنامهها و خاطرات میدرخشند و تعدادشان از بقیهی کتابها بیشتر است. بله، همهی اینها را شنیدهایم، حالا بیایید ببینیم یک داستاننویس چگونه از این خاطرات استفاده میکند و آنها را تبدیل به داستان میکند.
گفتیم که خاطرات بنمایههای خوبی برای نوشتن داستان هستند. همین کلمهی «بنمایه» راه را به ما نشان میدهد. خاطرات ریشههای فرورفته در خاک یک داستان هستند. ریشهی یک درخت پیدا نیست، ما به چشم آن را نمیبینیم. آنچه می بینیم منظرهای دیگر است که به طور کلّی با ریشه فرق دارد.
کسی که داستان میخواند، مثل کسی است که به تفرّج یک باغ رفته است؛ دوست دارد زیر سایهی درختهای تناور راه برود و از صدای آب روان مست بشود و گاهی دست دراز کند و میوهای را که شاخهها تعارف میکنند، بچیند.
خاطرات میتوانند رمق زمین را بگیرند و برخلاف جهت جاذبهی زمین، آب را بالا بفرستند و منتظر شوند که آن بالا نور و گرما کار خودش را بکند و منظرهای تماشایی و روحافزا خلق شود. پس ما باید خاطرات را تغییر بدهیم، آنها را به مدد تخیل پرشور خود به چیز دیگری تبدیل کنیم و تا آنجا پیش برویم که حتّی ماهیتشان را عوض کنیم.
اگر من خاطرهی خوبی از دوران دانشگاه دارم، اگر یاد یک استاد در ذهن من مانده است و برای من دلنشین است، باید با این خاطره همان رفتاری را داشته باشم که نور و گرما با رمق زمین میکند. بگذارم این بنمایه مرا تکان بدهد و به عوالم داستان ببرد. در عوالم داستان استاد من باید دست به یک عمل داستانی بزند و باید برای بروز صفات نیک این استاد موانعی ایجاد کنم، یا او را در موقعیّتی برساخته قرار دهم. اصلاً استادم را میتوانم از دانشگاه بیرون بیاورم و بگذارم جای دیگری، مثلاً در پمپ بنزین، یا در ترافیک، یا در یک جادهی پر پیچ و خم کوهستانی، یا در وسط کویر. می توانم برای این استاد فرزندانی درست کنم، یا زنی که بیمار است یا بر عکس رئیس یک باشگاه ورزشی است. این استاد باید در موقعیّت ایجاد شده، صفاتش را بروز بدهد. در پمپ بنزین درِ باکش باز بماند، در ترافیک موتور سواری عصبانی و عجول بخواهد حال استاد را جا بیاورد، در جادّهی کوهستانی استاد بنا بر عادتش، مسیرش را تغییر دهد و به سمت یک جادهی فرعی بپیچد تا روستایی را که نامی عجیب و غریب دارد تماشا کند، استاد، پسرش راجایی ببیند که انتظارش را ندارد و ...
میشود سررشتهی این تخّیل را گرفت و آن را توسعه داد و به هزار و یک موقعیّت فکر کرد که میتوانند، استاد را و یاد ما از استاد را تبدیل کنند به یک داستان. راه تبدیل یک خاطره به داستان خیلی ساده است، سادهتر از آنچه فکر میکنیم. فقط کافی است، علیرغم جاذبهی زمین، حسّی را که از این خاطره داریم، بالا بفرستیم و آن بالا، بگذاریم تا نور و گرما، هر کاری که دلش میخواهد با این خاطره بکند. نترسیم از این که ماهیّت خاطرهی ما عوض بشود، چون قرار نیست ریشهها را نشان بدهیم. به مخاطبی فکر کنیم که آمده است در باغ تفرّج کند.