عنوان داستان : غول چراغ جادو
آرام از پلههای زیرزمین پایین میروم. از هرچی بدم میآید، همان سرم میآید. از بچگی خانه ی عزیز را دوست نداشتم. مثل این خانههای جنزده است. یک خانهی قدیمی، قدیمی. هرچه بابا و عمو گفتند که خانه را بفروشیم و آپارتمان بگیریم، عزیز گفت که نمیخواهد و این خانه را دوست دارد. آخر من نمیدانم کجای این خانهی قدیمی را دوست دارد؟ من که از اینجا میترسم. دستم را به دیوار میگیرم تا نیفتم. در این ده، دوازده سال زندگیام تا حالا پایم را اینجا نگذاشتهام. دستم به چیزی میخورد، فکر میکنم جانوری است. اما متوجه میشوم که کلید برق است. با ترس روشنش میکنم. چراغ کوچکی روشن میشود. زیرزمین را نگاه میکنم. خیلی هم ترسناک نیست. یک زیرزمین ساده است با کلی خرت و پرت. به سمت شیشهها میروم. شیشه ترشی را میبینم، تا میروم برش دارم پایم به چیزی گیر میکند و پرت میشوم سمت شیشهی ترشی. شیشه کج میشود و میافتد. رویم را آن طرفی میکنم تا شکستنش را نبینم. اما با شنیدن صدای مسخرهای رویم را سمت شیشه برمیگردانم. با چشم های ورقلبیده نگاهش میکنم. یک غول زرد و گنده با گوشوارههای صورتی ایستاده جلویم. کمی خودم را عقب میکشم. غول تعظیم میکند و با صدای مسخرهای میگوید: «سلام ارباب جوان! من در خدمت شما هستم.» با لکنت میگویم: «تو، تو از کجا...او... مدی بیرون؟» با دستهای گندهاش به چراغ قدیمی اشاره میکند و میگوید: «از داخل این چراغ، ارباب جوان.» سری تکان میدهم و میگویم: «حالا با من چی کار داری؟» دوباره تعظیم میکند و میگوید: «من برای برآورده کردن یک آرزوی شما اینجا هستم.» اول ذوق میکنم اما بعد میگویم: «حالا نمیشه دوتا آرزو را بر آورده کنی؟» سرش را به معنی نه بالا میاندازد. بعد میگوید: «تازه شما باید به شرطهای من عمل کنید.» با تعجب میپرسم: «شرط؟ چه شرطی؟» قیافهی مسخرهای به خودش میگیرد و میگوید: «بله ارباب جوان، شرط. من بعد از برآورده کردن آرزوی شما، شرطی را میگویم تا شما به آن عمل بکنید.» با پرروگری میگویم: «اگه عمل نکنم چی؟» با لبهای گندهاش لبخندی میزند و میگوید: «خب آرزویتان از شما گرفته میشود.» سری تکان میدهم و شروع میکنم به فکر کردن. در حال فکر کردن چشمم به شیشهی شکستهی ترشی میافتد. حدود ده دقیقه است که این پایینم. حالا دیگر صدای محمد، محمد گفتن بابا بلند میشود و اگر با شیشهی شکسته بالا بروم، تیکهی بزرگم گوشم است. سریع به طرف غول بر میگردم و میگویم:« میتونی این شیشه ی ترشی را مثل اولش سالم بکنی.» غول خنده ای سر میدهد و میگوید: «بله، میتوانم ارباب جوان.» بعد چشمهایش را میبندد. دستش را میگیرد طرف شیشهی شکستهی ترشی و جملهای را با خودش تکرار میکند. جلوی چشمهای از حدقه بیرون زدهام شیشه مثل اولش میشود، سالم و پر از ترشی. آرام دستم را به شیشه میکشم تا میفهم واقعی است میگیرمش بغلم. غول سرش را کمی جلو میآورد و میگوید: «حالا شرط من. باید برایم ترشی درست بکنی. به نظرم این ترشی خیلی خوشمزه است چون تو یک آرزویت را به خاطرش از دست دادی. از تجربیاتی که دارم فهمیدم آدمها الکی آرزو نمیکنند.» بدبخت شدم. از اول هم میدانستم این زیرزمین عادی نیست. کلا این خانه عادی نیست. آخر ترشی درست کردن را کجای دلم بگذارم. کمی فکر میکنم. آهان فهمیدم. به سمت چراغ میروم. در چراغ را باز میکنم. در ترشی را هم باز میکنم. با دستم کمی ترشی توی چراغ میریزم. بعد در چراغ را میبندم و رو به غول میگویم: «خب این هم از ترشی.» غول میگوید: «باید برایم درست بکنی. تو ترشی را ریختی.» با شیطنت نگاهش میکنم و میگویم: «تو میتونی یک سال صبر کنی تا من برایت ترشی درست کنم؟ من به خاطر خودت از ترشی عزیز برایت ریختم. اما اگه دوست نداری برایت درست میکنم.» غول دستپاچه میشود و میگوید: «نه، نه همین خوبه نمیخواهد درست بکنی. اما من چجوری ترشی را بخورم؟» به دیوار تکیه میزنم و میگویم: «باید بروی داخل چراغ، اما سریع بیا بیرون چون من دلم برایت تنگ میشود.» غول چیزی نمیگوید اما دود میشود و میرود داخل چراغ. صدای بابا را میشنوم: «محمد، محمد کجایی بچه؟» داد میزنم: «الان میآیم داشتم زیر زمین را میدیدم.» بابا داد میزند: «پس خوشت آمده. فعلا بیا شامت را بخور بعدا برو هر چقدر دوست داری زیرزمین را ببین.» چشمی میگویم و به سمت حیاط میروم. وقتی میخواهم برق را خاموش کنم نگاهی به زیرزمین میاندازم و زیر لب میگویم: «عمرا دیگر پایم را اینجا بگذارم.»
سلام فاطمه خانم. داستانی که فرستادهاید برای یک نویسندۀ تازهکار و سیزدهساله زیادی خوب است. کاملاً مشخص است که شما استعداد داستانگویی دارید و باید این استعداد را قدر بدانید و برای پروراندن آن، وقت و انرژی بگذارید.
نکتۀ برجستۀ داستان شما، استفاده از عناصر بومی و ایرانی است: یک خانۀ قدیمی که زیرزمین آن ممکن است جای زندگی اجنه و غولها باشد، فرزندان مادربزرگ اصرار دارند که این خانه را بفروشند اما مادربزرگ علاقه به حفظ همین خانه دارد، بچههای این مادربزرگ -که در این قصه پسر و نوه را میبینیم - با او زندگی میکنند، ترشی آوردن از زیرزمین برای خوردن همراه ناهار، ... و بالاخره ارجاع به داستان «هزار و یک شب»ی غول چراغ جادو. همۀ اینها به داستان شما رنگ و بویی کاملاً ایرانی بخشیده و باعث همراهی و دل دادن خواننده به داستان میشود. این غول چراغ جادو، البته مثل غول چراغ علاءالدین نیست و شما داستان خودتان را گفتهاید که روایتی از هوشمندی قهرمان قصه و پیروزی او بر غول است. اتفاقاتی مثل شکست شیشۀ ترشی هم خیلی طبیعی روایت شده. به علاوه نثر شما هم بسیار درست و روان است و از اشتباهات رایجی که در میان همسالان شما دیده میشود، مثل شکستهنویسی خبری نیست. اینها همگی امتیازات داستان شماست. اما چند نکتۀ کوچک هم هست که اگر برای کارهای دیگر به آنها توجه کنید، حتماً داستانهایتان از این هم بهتر میشود.
قهرمان قصۀ شما، محمد است که تقریبا سن و سالی نزدیک به خودتان دارد. احتمالاً شما خودتان این محمد و پدرش را خیلی خوب میشناسید، اما خوانندۀ داستان به اندازۀ شما با او آشنا نیست و دلیل رفتارهای او را متوجه نمیشود. برای همین، او میپرسد چرا محمد از پدرش اینقدر میترسد که یک فرصت جادویی برای آرزو کردن را از ترس پدرش خرج میکند؟ مثلاً نمیشد او از غول بخواهد که پدرش با او مهربان بشود؟ یا مثلا خانۀ قدیمیشان را با یک آپارتمان شیک که محمد از آن خوشش بیاید عوض کند؟ در ابتدای داستان میخوانیم که او از این خانه خوشش نمیآمده و در دوازده سال قبلی به زیرزمین نیامده است. پس چرا الان بدون هیچ حرف و شکایتی، سریع به زیرزمین آمده؟ یا او که این همه از زیرزمین میترسیده، چطوری ظرف چند ثانیه با غول دوست میشود؟ اینها، چیزهایی است که جایش در داستان شما خالی است. باید کمی بیشتر دربارۀ محمد، پدرش و موقعیتی که در آن گیر افتاده به خواننده اطلاعات بدهید. این کار را هم باید به همین صورت غیرمستقیم که تا در داستان فعلی تعریف کردهاید، انجام بدهید. مثل آنجا که محمد میگوید: «ده دقیقه است که این پایینم. حالا دیگر صدای محمد، محمد گفتن بابا بلند میشود و اگر با شیشهی شکسته بالا بروم، تیکهی بزرگم گوشم است.» این روش برای نشان دادن شخصیت عصبانیِ پدر محمد بسیار خوب، ولی ناکافی است.
بجز کار کردن روی شخصیت محمد، روی دلایل وقوع اتفاقاتِ داستان هم وقت بیشتری بگذارید. رفتار شخصیتها باید با منطقِ داستان جور دربیاید. چرا غول از محمد ترشی میخواهد؟ غول که خودش قدرتهای جادویی دارد و میتواند ظرف ترشی را به حالت اولش دربیاورد، پس چرا خودش نمیتواند در ظرف ترشی را باز کند و کمی از آن بخورد؟ قاعدتاً غول باید شرطی بگذارد که خودش با شرایط خاصش نتواند آن را انجام بدهد. اگر هم منظور این است که غول خواسته محمد ترشی درست کند تا زحمتی بکشد و قدر کار او را بداند، پس نباید با ریختن ترشی گول بخورد. ما اینجا برای فریب غول نیاز به نقشۀ هوشنمندانهتری داریم. به یک شرط دیگر از طرف غول فکر کنید. قد و قواره و ویژگیهای او را هم دقیقتر توصیف کنید. اینکه نوشتهاید «یک غول زرد و گنده با گوشوارههای صورتی ایستاده جلویم» کافی نیست. محمد که از اول نمیدانسته او غول است، بلکه از او سوال کرده و فهمیده طرف غول چراغ است. پس از اول نمیتواند بگوید «یک غول». شخصیتپردازی و باورپذیر بودن اتفافات داستان، دو عامل اصلی برای موفقیت شما در ادامۀ مسیر داستاننویسی است.
باز هم داستانهای خوب خودتان را به پایگاه نقد داستان بفرستید. مشتاق خواندنشان هستیم.